{گناهکار}💜🤍 pat10:
دیانا:بدو بدو رفتم در باز کردم،
ارسلان:به در خیره شدم که چشام گشاد شد،
دیانا:...ت.و
شایان: سلام دیاناا،
سلام.
ارسلان:رفتم نزدیک کنار دیانا وایستادم،باز چیشدع،
شایان:با دیاناااا کار دارم
من چیکار ،من اصلأ خبر ندارم،
شایان:خوشبختم دیانا رحیمی دختر دارا رحیمی،
ارسلان:😳😳😳(تو دلش)فهمیده دیانا دختر وای اینو نمیخواستم
دیانا 😦😦😦😦 آقا شایان من نیستم
شایان: خودتی خیلی شکل مادرتی،
ببین ارسلان بابا دیانا همون شب سال ها قبل بهم قول داده فهمیدی
نیکا و مریم و عسل:همه رفتیم پایین و به حرف های شایان و ارسلان گوش میکردیم.
ارسلان:نمیشه،
شایان:چرااا،نمیشه
ارسلان:از کمر دیانا گرفتم و کشیدم جلو صورتمو بردم جلو یکم مونده بود بهخوره لبم به لبش ،
دیانا:آروم گفتم :ارباب چیکار میکنین؟
شایان: ارسلان چرا نمیشه،ها
چون دیانا مال منه……
نیکا:😳😳😳😳
عسل:😳😳😳😳
مریم:😳😳😳😳
دیانا:هاااااا
ارسلان:شایان دیانا مال خودمه ،به کسی نمیدمش این دختر متعلق به منع
نیکا:از خوشحالی داشت قلبم میمود تو دهنم،
شایان:مال تو؟بهچه حقی
ارسلان:از خودش بپرس،به دیانا چشمک زدم،گفتم یه چیزی بگو باور کنه.
دیانا:من با ارباب در رابطه هم ،
نیکا: جانننننمممم
ارسلان (تو دلش)دیگه نگفتم اینو بگی،
شایان: ارسلان مطمئن باشم،
اره،
شایان:باشع،باشع،به بابات معلوم میکنم،،
شایان رفت آخیش ارباب مرسی
نیکا، مگه الکیه بود ارباب
ارسلان:نه
دیانا،چیییی
مریم و عسل:یعنی واقعیت داره،
ارسلان:اره
دیانا:داشتم با عصبانیت زیاد به ارسلان نکاه میکردم که دستمو گرفت
بیا بریم ،نیکا شما برین بالا
چشم،بچه ها بریم
دیانا: ارسلان منو برد پشت عمارت،ارباب بببخشیدها ولی دیونه شدی چرا به نیکا نگفتی که دروغه
چسبوندمش به دیوار تکیه دادم بهش بچه فکر نکن من ازت خوشم اومده نه،اگه میخوای دست شایان نیفتی باید همکاری کنی فهمیدی،
دیانا:سرمو تکون دادم،
ارسلان:خب،پس فقط نقشه،تموم برو سر کارت،
دیانا:چشم،اومدم و از پله ها رفتم بالا، ایش اصلأ این کارچیه آخه همینجور داشت حرف میزدم که پاک پیج خورد خاموشی متلعق،،،،،،
دیانااااا،دیاناا،
چشم مامو باز کردم بالا سرم نیکا بود
خوبی الهی فدات شم
من کجام،،،،،،،
از پله ها افتادی،بغض
خوبم نیکا خوبم،
اع،دکتر
دخترم چرا حواستو جمع نمیکنی ممکن بود پات بشکنه ،اونم همسرت از پشت گرفتت،وگرنه بعد از پیاده شدن از این پله ها پاهات خورد میشد،
همسرم،
بله همسرتون،اومدن،اقا حال شون خوبه یکم استراحت کنن خوب میشن،
ارسلان:باشه، خداحافظ
خداحافظ
خوبی
دیانا:نه،
چرا ،نشستم کنار تخت
چرا واسه چی باید بیام اینخونه ،چرا (بغض)
واسه اینکه من رنیستم،توهم برده می
اشک تو چشام جمع شد، اره خب،من فقط یه آدم ناچیزم،
پاشو،
نمیتونم
بهت میگم پاشو
کم کم بلند شدم،چیه
درد. میکنه
نه
میکنه
نمیکنه
میکنههه.
نمیکنهههه.
ببین ،با من لج نیفت،دستمو گذاشتم رو پیشونیش،سردی
اره هستم برو بیرون هلش دادم
تو بغلم گرفتمش،نبودم مرده بودی
من.ن..داشتم را میرفتم که اینجوری شد
خودمو کشیدم بیرون ،ارباب من خوابم میاد ببخشید واقعا چشام داشت سیاهی میرفت که .......؟؟....
ساعت ۱۱شب پارت گذاشتم
لایک کامنت فراموش نکنید 🦋🌈
ماچ بهتون ❌💞
ارسلان:به در خیره شدم که چشام گشاد شد،
دیانا:...ت.و
شایان: سلام دیاناا،
سلام.
ارسلان:رفتم نزدیک کنار دیانا وایستادم،باز چیشدع،
شایان:با دیاناااا کار دارم
من چیکار ،من اصلأ خبر ندارم،
شایان:خوشبختم دیانا رحیمی دختر دارا رحیمی،
ارسلان:😳😳😳(تو دلش)فهمیده دیانا دختر وای اینو نمیخواستم
دیانا 😦😦😦😦 آقا شایان من نیستم
شایان: خودتی خیلی شکل مادرتی،
ببین ارسلان بابا دیانا همون شب سال ها قبل بهم قول داده فهمیدی
نیکا و مریم و عسل:همه رفتیم پایین و به حرف های شایان و ارسلان گوش میکردیم.
ارسلان:نمیشه،
شایان:چرااا،نمیشه
ارسلان:از کمر دیانا گرفتم و کشیدم جلو صورتمو بردم جلو یکم مونده بود بهخوره لبم به لبش ،
دیانا:آروم گفتم :ارباب چیکار میکنین؟
شایان: ارسلان چرا نمیشه،ها
چون دیانا مال منه……
نیکا:😳😳😳😳
عسل:😳😳😳😳
مریم:😳😳😳😳
دیانا:هاااااا
ارسلان:شایان دیانا مال خودمه ،به کسی نمیدمش این دختر متعلق به منع
نیکا:از خوشحالی داشت قلبم میمود تو دهنم،
شایان:مال تو؟بهچه حقی
ارسلان:از خودش بپرس،به دیانا چشمک زدم،گفتم یه چیزی بگو باور کنه.
دیانا:من با ارباب در رابطه هم ،
نیکا: جانننننمممم
ارسلان (تو دلش)دیگه نگفتم اینو بگی،
شایان: ارسلان مطمئن باشم،
اره،
شایان:باشع،باشع،به بابات معلوم میکنم،،
شایان رفت آخیش ارباب مرسی
نیکا، مگه الکیه بود ارباب
ارسلان:نه
دیانا،چیییی
مریم و عسل:یعنی واقعیت داره،
ارسلان:اره
دیانا:داشتم با عصبانیت زیاد به ارسلان نکاه میکردم که دستمو گرفت
بیا بریم ،نیکا شما برین بالا
چشم،بچه ها بریم
دیانا: ارسلان منو برد پشت عمارت،ارباب بببخشیدها ولی دیونه شدی چرا به نیکا نگفتی که دروغه
چسبوندمش به دیوار تکیه دادم بهش بچه فکر نکن من ازت خوشم اومده نه،اگه میخوای دست شایان نیفتی باید همکاری کنی فهمیدی،
دیانا:سرمو تکون دادم،
ارسلان:خب،پس فقط نقشه،تموم برو سر کارت،
دیانا:چشم،اومدم و از پله ها رفتم بالا، ایش اصلأ این کارچیه آخه همینجور داشت حرف میزدم که پاک پیج خورد خاموشی متلعق،،،،،،
دیانااااا،دیاناا،
چشم مامو باز کردم بالا سرم نیکا بود
خوبی الهی فدات شم
من کجام،،،،،،،
از پله ها افتادی،بغض
خوبم نیکا خوبم،
اع،دکتر
دخترم چرا حواستو جمع نمیکنی ممکن بود پات بشکنه ،اونم همسرت از پشت گرفتت،وگرنه بعد از پیاده شدن از این پله ها پاهات خورد میشد،
همسرم،
بله همسرتون،اومدن،اقا حال شون خوبه یکم استراحت کنن خوب میشن،
ارسلان:باشه، خداحافظ
خداحافظ
خوبی
دیانا:نه،
چرا ،نشستم کنار تخت
چرا واسه چی باید بیام اینخونه ،چرا (بغض)
واسه اینکه من رنیستم،توهم برده می
اشک تو چشام جمع شد، اره خب،من فقط یه آدم ناچیزم،
پاشو،
نمیتونم
بهت میگم پاشو
کم کم بلند شدم،چیه
درد. میکنه
نه
میکنه
نمیکنه
میکنههه.
نمیکنهههه.
ببین ،با من لج نیفت،دستمو گذاشتم رو پیشونیش،سردی
اره هستم برو بیرون هلش دادم
تو بغلم گرفتمش،نبودم مرده بودی
من.ن..داشتم را میرفتم که اینجوری شد
خودمو کشیدم بیرون ،ارباب من خوابم میاد ببخشید واقعا چشام داشت سیاهی میرفت که .......؟؟....
ساعت ۱۱شب پارت گذاشتم
لایک کامنت فراموش نکنید 🦋🌈
ماچ بهتون ❌💞
۱۲۸.۰k
۰۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.